نویسنده: علی اکبر فیاض




 

نخستین خلیفه عباسی ابوالعباس (1) ملقب به سَفّاح (خونریز) روز 12 ربیع الثانی 132 در کوفه به اجماع هواداران خود به خلافت نشست و بر منبر ایستاده خطبه ای خواند و در طی آن خود و خانواده ی خود را اهل بیت پیغمبر و آل محمد و ذَوِی القُربی و عشیره ی اقربین نامید و آیات راجع به اهل بیت و حقوق آنها را ذکر کرد. سپس به مذهب بنی حَرب (سُفیانیها) و مروانیها پرداخت که ظلم کردند و حق را از دست اهلش خارج ساختند تا آنکه خداوند از آنها انتقام کشید و با خلافت عباسیان بر مردم منت نهاد. آنگاه از اهل کوفه برداشتی کرده گفت خوشا به حال شما که زمان ما را درک کردید و از وجود ما سعادتمند شدید، بر عطایای شما هر نفر صد درهم افزودم. پس از این وعده به وعید پرداخت و گفت فَاسْتَعِدّوا فَأَنَا السَّفَّاحُ المِبیحُ وَ الثَّائِرُ المُبِیرُ.کلمه ی ثائر را برای آن گفت که خونهایی را که بنی امیه از بنی هاشم ریخته بودند جلو چشم مردم بیاورد زیرا شیعیان آل محمد و مخصوصاً کوفیان واقعه ی امام حسین (علیه السلام) و زید را فراموش نکرده بودند و خونخواهی این شهدا بود که در آغاز به دست کَیْسانیها این نهضت را ایجاد کرده بود و هنر عباسیها آن بود که خودشان را جزء آل محمد به قلم آوردند و جنبش را به نفع خود اداره کردند. ابوسَلَمه حَفْص بن سلیمان معروف به خَلاّل که کارگردان دعوت عباسی در کوفه بود و از ارکان نهضت محسوب می شد اخیراً از پیش آوردن عباسیان پشیمان شده و به فکر آل محمد واقعی افتاده بود بدین جهت مدتی ابوالعبّاس را در خانه ای از چشم شیعیانش پنهان نگاه داشت و مردم را از ورود او به کوفه بی خبر گذاشت. بنا به روایت مسعودی ابوسلمه دو نامه نوشت به مدینه یکی به امام جعفرصادق (علیه السلام) و دیگری به عبدالله بن الحسن بن الحسن بن علی و آنها را به کوفه دعوت کرد و وعده داد که برای آنها از اهل خراسان بیعت بگیرد. جعفربن محمد (علیه السلام) نامه ی ابوسلمه را در حضور فرستاده اش به شعله ی چراغ سوزانید و گفت جواب این است ولی عبدالله بن حسن جواب قبول داد. اما فرستاده وقتی به کوفه رسید که ابوالعباس را خراسانیها از نهانخانه ی ابوسلمه درآورده به خلافت اعلام کرده بودند. (2) سَفّاح با آنکه از سوء نیّت ابوسَلَمه به خود اطلاع داشت از مکانت و نفوذ او ترسید و دشمنی را اظهار نکرد و برعکس او را به وزارت خود برگزید و او را وزیر آل محمد می گفتند و اولین دفعه بود که کلمه ی وزیر در اسلام پیدا شد. ترس سَفّاح بیشتر از ابومسلم بود و می ترسید که مبادا این مخالفت خوانی ابوسلمه به اتکای او باشد؛ پس برادر خود ابوجعفر منصور را که با ابومسلم بیش از همه ارتباط داشت به خراسان نزد او فرستاد و نهفته از ابوسلمه شکایت کرد. ابومسلم که شخصاً نیز با ابوسلمه و نفوذ او در عراق بد بود کسی را از خراسان فرستاد تا ابوسلمه را در کوفه با اطلاع خلیفه شبانه غافلگیر کرده کشتند و آوازه درانداختند که خوارج کشته اند، و جنازه اش را به احترام به خاک سپردند.
سَفّاح تمام ممالکی را که بنی امیه داشتند بدست آورد سوای اَنْدُلُس که عبدالرحمن اموی آن را تصرف کرده بود چنانکه پیش گفته شد و هیچ وقت هم اندلس به دست عباسیان نیامد. سَفاح کشورهای فتح شده را تا جایی که می توانست به خویشاوندان خود می داد. خراسان در دست ابومسلم ماند و او در آنجا فرمانروای مطلق بود و یاغیهایی را که در اطراف آنجا به عنوان مخالف با امویه طلوع کرده بودند سرکوب داد و از رؤسای نهضت یعنی همکاران قدیمی خود هر که را مزاحم قدرت خود احساس می کرد از میان برمی داشت از جمله سلیمان بن کثیر خُزاعی بود که روزی با ابوجعفر منصور سخنی بر ضد ابومسلم گفته بود و خبرش را به ابومسلم داده بودند. در فارس نیز عامل ابومسلم، عیسی بن علی عموی خلیفه را که با حکم خلیفه به والیگری آنجا آمده بود نپذیرفت و گفت حکم ابومسلم لازم است، و خلیفه شنید و جز خاموشی مصلحت نداشت زیرا خلیفه واقعی ابومسلم بود. در سال چهارم خلافت سفاح، ابومسلم به قصد حج بر خلیفه گذر کرد و خلیفه و مردم او را به احترام وارد پایتخت کردند. ابوجعفر منصور که از قدرت ابومسلم سخت به جوش آمده بود حاضر شده بود که ابومسلم را به فَتْک بکشد ولی خلیفه احتیاط کرد و او را مانع شد. (3) بعدها منصور این کار را در زمان خلافت خود انجام داد.
پایتخت سَفّاح شهر انبار بود که یک شهر قدیمی ایرانی بود واقع در کنار فرات و ظاهراً در لشکرکشی های ایران به روم محل ذخایر و مهمات جنگی دولت ایران بوده است.
سفاح در انبار به سن قریب به سی از آسیب بیماری که به عقیده بعضی آبله بوده است در سال 136 درگذشت. برادرش ابوجعفر منصور که از مدتی پیش به ولیعهدی معین شده بود در این موقع با ابومسلم در مکه به حج بود و به شنیدن خبر خود را به عراق رسانید و به خلافت نشست و از مردم برای خود و پس از خود برای عیسی بن موسی بیعت گرفت.
عبدالله بن علی عموی منصور در شام به مخالفت برادرزاده برخاست و با لشکر فراوانی از شامیها که برای غزو (جنگ خارجی) جمع شده بودند رو به عراق آمد. منصور ابومسلم را که از حج باز آمده و در این موقع در مرکز خلافت حضور داشت به جنگ عبدالله فرستاد. طرفین در نَصیِبِین به هم رسیدند. با آنکه لشکر شام از حیث ساز و برگ و عده ی سوار بر لشکر خراسانی برتری داشت ولی ابومسلم با تعبیه ی خاصی که در مَیمَنه و مَیسَره خود داده بود شامیها را اغفال کرد و آنها شکست یافتند، عبدالله گریخت و اموال او که مقدار زیادی بود به دست ابومسلم افتاد. منصور کس فرستاد که غنائم را برای خلیفه ببرند و در ضمن برای اینکه خراسان را از دست ابومسلم خارج کند فرمان ولایت مصر و شام را برای او فرستاد و بهانه آنکه «در اینجا ابومسلم به خلیفه نزدیکتر خواهد بود تا در خراسان». ولی ابومسلم برآشفت و به حال تعرض و تهدید با لشکر خود راه خراسان را پیش گرفت. منصور به دست و پا افتاد، عده ای از خواص و محترمین دربار خود را به اِسْتِماله نزد ابومسلم فرستاد و پیغمبر و حرمت «اهل بیت» را یادآوری کرد وعده داد که اگر ابومسلم به پایتخت خلافت بیاید، خلیفه تمام کارهای خود را به دست او خواهد داد. در پایان همه پیغام داد که اگر کار به مخالفت بکشد، تا پای جان خواهد ایستاد. از طرف دیگر به ابوداود عامل ابومسلم در خراسان نامه نوشت و ایالت خراسان را به او وعده داد. فرستادگان خلیفه در حُلْوان به ابومسلم رسیدند و نخست پیغامهای نرم را رساندند، ابومسلم با کسان خود مشورت کرد، آنها رفتن نزد خلیفه را صلاح ندانستند، ابومسلم نیز رأی آنها را پسندید. فرستادگان چون امتناع او را دیدند آن پیغام درشت را ابلاغ کردند، ابومسلم که از نامه ی خلیفه به عامل خراسان نیز اطلاع یافته بود و از پشت سر می ترسید عاقبت تسلیم شد و به رسیدن نزد خلیفه کشته شد «137». و آن مرد عظیم که به عقیده ی مأمون تالی اردشیر و اسکندر بشمار می رفت بر سر یک اشتباه نابود شد. تَرکتُ الرأیَ بِالرَّی ضرب المثل شده است. ابومسلم را که عباسیان در آغاز «امین آل محمد» نام داده بودند پس از کشته شدنش ابومُجرم نامیدند.
قتل ابومسلم دل ایرانیان را جریحه دار کرد؛ در خراسان ایرانی ای به نام سنباد که از پروردگان ابومسلم بود و مورخین می گویند مجوسی بوده است از روستای نیشاپور به خونخواهی ابومسلم خروج کرد و با لشکری بیشتر از اهل کوهستان یا بلاد جبال، نیشابور و قومس و ری را گرفت و پس از هفتاد روز لشکر خلیفه میان همدان و ری او را شکست داد. سنباد در حال فرار بین قومس و مازندران به دست ایرانی دیگری لونان طبری (4) به قتل رسید «137هـ».
آشوب دیگری در مقرِّ خلافت، که در آن وقت هاشمیه بود در نزدیکی کوفه پیدا شد. منصور دویست تن از سران فرقه ی راوندیه (5) را حبس کرد، راوندیه شوریدند و بر زندان و قصر خلیفه حمله بردند، منصور شخصاً با عده ای از دلیران بر آنها تاخت و همه ی آن قوم را که ششصد تن بودند از پا درآورد. بدین طریق فرقه ای که از پیشقدم ترین داعیان عباسی بود مانند پیشوای خود ابومسلم در آتشی که خود افروخته بود نابود شد «137 و به روایتی 141».
یکی از مناظر خونین خلافت منصور واقعه ی قتل محمد و ابراهیم پسران عبدالله بن حسن بن حسن است. در موقع ضعف مروانیها طایفه ی بنی الحسن و دوستان آنها در مدینه این دو جوان علوی را نامزد خلافت کرده و در نهان جماعتی با آنها بیعت کرده بودند که از جمله خود منصور بوده است ولیکن در پیش آمد عباسیان این دو نامزد خلافت دم فروبسته به انزوا و اختفا می گذرانیدند. منصور که از خیال آنها دمی آرام نداشت هم از آغاز خلافت خود به تعقیب و گرفتن آنها همت گماشته بود و به وسیله ی جاسوسان و عمال خود آنها را می جست و چون بدست نمی آمدند در سال 144 تمام خاندان حسن مُثنَّی را فرمان داد تا در مدینه گرفتند به وضع اهانت آمیزی به پایتخت آورده حبس کردند و با تازیانه و شکنجه از آنها محمد و ابراهیم پنهان شده را می خواستند. در اطراف مدینه مأمورین به شدت و حدّت تمام محمد را می جستند تا کار بر او سخت شد و به نصیحت پیروان خود در مدینه خروج کرد و برادر خود ابراهیم را به کوفه فرستاد که او هم در آنجا قیام کند. منصور نخست عده زندانی شده را کشت و چون صحبت خروج محمد در خراسان پیچیده بود سر یکی از زندانیان را به دست جمعی از شیعیان به خراسان فرستاد و آنها آن سر را در آبادیها گرداندند و قسم خوردند که سر محمد بن عبدالله است. سپس لشکری از عرب و خراسانی به سرداری عیسی بن موسی عباسی به مدینه فرستاد، پیروان محمد که بیشتر بدویان بودند پس از مدتی مقاومت و دادن عده ای مقتول فرار کردند. حمید بن قَحطبه که میمنه لشکر منصور را داشت وارد مدینه شد و محمد را که با زخم خوردگی همچنان می جنگید به دست خود کشت و سرش را برای عیسی آورد «145». محمد بن عبدالله را شیعیانش المهدی و نفس زکیه می نامیدند و اخبار مهدی موعود را بر او تطبیق می کردند. (6)
پس از کشته شدن محمد برادرش ابراهیم در بصره خروج کرد و عده ی انبوهی مرکب از زیدیه و دیگران پیرامونش جمع شدند و کارش بالا گرفت به طوری که تا فارس به تصرفش درآمد پس با لشکر گرانی به قصد کوفه حرکت کرد. منصور، عیسی بن موسی را با همان لشکر فاتح مدینه احضار کرد و به روی ابراهیم فرستاد. طرفین در باخَمرا (7) به هم رسیدند. احتمال فتح برای لشکر ابراهیم زیاد بود و مردان دلیر و با تدبیر داشت اما خود او مردی ضعیف و مردد بود و تا آنجا هم که آمده بود با ترس و ناامیدی آمده بود، در هر تدبیر جنگی ای که سردارانش پیشنهاد می کردند دچار تردید می شد. روز جنگ در آغاز لشکر منصور شکست یافت و هزیمت شد حتی حمید بن قَحطبه پا به فرار گذاشت ولیکن ابراهیم لشکریان خود را از تعاقب هزیمتیان به عنوان آنکه اهل قبله و دین ما هستند منع کرد تا بر اثر پافشاری عیسی فراریان برگشتند و ابراهیم را با لشکرش از پا درآوردند «ذوالقعده 145».
عیسی به شکرانه ی فتح سجده کرد و سر ابراهیم را برای منصور فرستاد و آن را در بازار نصب کردند و مردم دسته دسته به مبارکباد خلیفه آمدند. منصور در تمام مدت خلافت از تعقیب و تهدید فاطمیان فارغ نبود و نوشته اند که پس از مرگش مخزنی یافتند که در آنجا سرهای عده ی زیادی از کشتگان طالبیین را انبار کرده بود و در گوش هر یک رقعه ای آویخته حاکی از نام و نسب آن مقتول، و در آن جمله عده ای کودکان و پیران (8).
منصور در راه تخت و تاج از قتل و فتک خویشاوندان خود نیز مضایقه نداشت؛ عموی خود عبدالله بن علی را که یک وقتی خروج کرده و بعد تسلیم شده و بیعت کرده ناگهانی گرفت و حبس کرد و فرمان داد تا سقف را بر سرش خراب کردند (9). منصور علاقه داشت که مهدی پسر خود را ولیعهد کند در صورتی که مطابق وصیت سفاح، عیسی بن موسی ولیعهد منصور بود و تن به خواهش خلیفه درنمی داد، منصور مدتی عیسی را زیر سقفهای خراب می نشاند و خاک بر سرش می ریختند و باز مؤثر نبود سپس زهری به خورد او داد که به سختی بیمار شد ولی جان دربرد. عاقبت عیسی را روزی با پسرش احضار کرد و فرمان داد که پسر را در حضور پدر خفه کنند، چون مأمورین شروع به کار کردند عیسی تسلیم شد و از ولیعهدی استعفا داد پس منصور پسر خود مهدی را که زیاد مورد علاقه اش بود به جانشینی اعلام کرد.
در زمان منصور غزوات خارجی تابستانی مرتباً ادامه داشت جز در مواقعی که گرفتاری داخلی مانع بود. از آسیای صغیر و ارمنستان و خراسان لشکرها به آن سوی مرزها تاخت و تاز می کردند و با غنائم برمی گشتند و صورت کشورگشائی نداشت. یک دفعه نیز رومیها به خاک اسلام تاختند و شهر مَلَطِیَّه را گرفتند و باروری آنرا خراب کردند «148» و در سال بعد طرفین اسیران خود را به مبادله و فدیه به هم پس دادند و مسلمانان مَلَطیّه را دوباره ساختند. در قفقاز نیز ترکها به خاک اسلام تاخته عامل خلیفه را کشتند و در تفلیس خرابی کردند. خلیفه حمید بن قحطبه را بدانجا فرستاد ولی ترکها پیش از رسیدن او بازگشته بودند. فتح تازه ای که در زمان منصور واقع شد فتح دماوند و طبرستان بود که تا آن وقت در حوزه ی اسلام درنیامده بود. سرداران منصور مَصْمُغان را از دماوند و سپهبد را از طبرستان برانداختند و دختران آنها را به اسارت نزد خلیفه بردند (10). در جزیره خارجی ای نامش مُلْبِد بن حَرْمَلَة الشیبانی خروج کرد که پس از جنگهای متعدد که در غالب آنها فتح با او بود از پا درآمد. در افریقای اسلامی نیز دسته ای از خوارج اِباضِیَّه با کمک بربرها خروج کردند ولی مغلوب شدند. خطر بزرگتر از اینها خروج استادسیس بود در خراسان در سال 150 و او با لشکر عظیم خود که سیصدهزار نوشته اند عمده ی خاک خراسان را به تصرف آورد و سردار خلیفه خازم بن خُزیمه با زحمات فراوان پس از یک سال او را از پا درآورد.
با همه این اشتغالهای جنگی، منصور در امور ملکی نیز فعالیت زیاد داشت، در طی این وقایع شهرهای نوبنیاد بغداد، رُصافه و رافِقَه را ساخت، به امنیت راهها و مخصوصاً راه مکه که همیشه در معرض تهدید راهزنان بدوی بود زیاد اهتمام داشت و بیشتر سالها خود در موسم حج به مکه می رفت و در طول راه رباطها و منزلگاهها ایجاد کرده بود. مسئله پول و مالیات بیشتر از هر چیز مورد توجه او بود: حساب عاملان را به دقت رسیدگی می کرد و غالباً آنها را حبس و مصادره و مؤاخذه می کرد، عمال را زود به زود عوض می کرد. محبس او تقریباً هیچ وقت از مأمورین زندانی شده خالی نبود، برای این سخت گیری های در حساب بود که منصور را دوانیقی یا ابوالدوانیق می نامیدند. در خرج نیز بسیار سختگیر بود حتی بر خود، به طوری که می گویند از شدت لئامت پیراهن پینه دار دربر داشت. از امام جعفرصادق (علیه السلام) است که درباره ی منصور گفت: اَلحمدلله الَّذِی لَطَفَ لَه حَتَّی ابْتَلاهُ بِالفَقرِ فِی مُلکِهِ بنا به گفته ی مسعودی منصور در موقعی که مرد نهصد و شصت میلیون درهم بجا گذاشت (11).
خالد برمکی متصدی امور خراج بود و او دیوانها یعنی ادارات منظم برای این کار تشکیل داد و دستگاه دولت را بر طبق آئین ساسانیان مرتب کرد و آبادی و عمران و علم و ادب و سرانجام زندگانی تازه ای آغاز شد که رنگ ایرانی آن به وضوح تمام محسوس بود. منصور پس از تقریباً 22 سال خلافت پر حوادث خود در سال 158 بر اثر سوءهضم که مدتها بدان مبتلا بود، به سن شصت و پنج سالگی در بئرمیمون نزدیک مکه در سفر حج مرد و در قبرستان معلا در مکه دفن شد. مردی گندمگون، بلندبالا و لاغر بود با ریشی بسیار کم و نازک. با همه قساوتی که داشت موقع خطبه بر منبر گریه می کرد و از ریش نازک و رنگ بسته اش قطره های اشک بر زمین می افتاد.
امام جعفرصادق (علیه السلام) در زمان منصور وفات یافت، در سال 148 به سن 65 و در بقیع پهلوی پدرش مدفون شد. (12) پس از واقعه ی محمد نفس زکیه شخصی نزد منصور از امام سعایت کرد و گفته بود که او به محمد کمک مالی می کرده است. منصور کس فرستاد و امام را به عراق آوردند و معلوم شد که حرف سعایت کننده دروغ بوده است، پس منصور چنانکه نوشته اند امام را احترام کرد و اجازه داد تا به مدینه بازگشت. (13)

جانشین منصور، پسرش محمد ملقب به المهدی، جوانی نسبتاً نرمخوی و خوش قلب بود و از کشتن بنی هاشم احتراز داشت. از آرامشی که مهابت پدر برقرار کرده بود برای عیش و نوش و خوشگذرانی خود استفاده کرد و پولی را که لئامت و سخت گیری پدر جمع آوری کرده بود، او خرج آقازادگی و بذل و بخشش کرد. کار کشور جریان عادی خود را می پیمود، حج و غزوه و عزل و نصب عمال برقرار بود، در راه مکه آبادیها و رباطهای تازه ای ساخته شد، مسجد پیغمبر را توسعه دادند، اهل مکه و مدینه را با انعام و بخشش دلجویی کردند. در داخل جنگ و لشکرکشی مهمی نبود. در خراسان یوسف بن ابراهیم معروف به بَرْم (14) به نام اعتراض بر رفتار خلیفه خروج کرد و سردار المهدی یزید بن مَزید مُهَلَّبی او را دستگیر کرده به پایتخت فرستاد و بر سر پل دجله به دارش زدند «160». در سال بعد مُقَنَّع در مرو خروج کرد و چنانکه معروف است مذهبی آورده بود مبتنی بر تناسخ و پیروان او را سپیدجامگان و به عربی مُبَیَّضَه می نامیدند. سرداران خلیفه تعقیبش کردند و او به ماوراءالنهر گریخت و در ناحیه ی کَشّ در قلعه ای متواری شد. محاصره ی قلعه دو سال طول کشید و کار بر مُقَنَّع سخت شد، یک روز هرچه در قلعه داشت به آتش زد و پس به وسیله ی زهری خود و اهل و عیال خود را کشت «163». به روایت ابن العبری پس از زهر خوردن خود را به آتش افکند که جسدش بدست دشمن نیفتد (15). ولی روایت طبری حاکی است که سرش را بریدند و برای خلیفه به حلب بردند (16). مقارن این اوقات خارجی ای به نام عَبدالسّلام یَشْکُری در جزیره خروج کرده و چندین سردار مهدی را شکست داده بود. سرانجام مهدی یکی از سرداران خراسانی خود را بر سر او فرستاد. عبدالسلام گریخت و در قِنَّسْرِین کشته شد «162».
جنگهای خارجی (غزو) نسبتاً مهم بود. لشکر آماده و بیکار، پول برای خرج لشکرکشی موجود، علاوه بر مُرتَزِقه یعنی لشکریان حقوق بگیر عده ی زیادی از ولایات مختلف همه ساله در موسم غزو به نام مُطَّوِّعه (غازیان داوطلب) جمع می شدند و خلیفه با تشریفات لشکر را به راه می انداخت. عباس بن محمد به همراهی عده ای از سرداران خراسانی تا آنقره پیش رفت و پس از قتل و غارت بازگشت «159». هارون پسر خلیفه به خلیج قسطنطنیه رسید، ملکه ی بیزانس تقاضای صلح کرد و هارون نیز به واسطه ی آنکه نفهمیده در محل خطرناکی افتاده بود این تقاضا را قبول کرد و متارکه ای به مدت سه سال با جزیه ای سالانه که رومیها بدهند منعقد کرد و بازگشت «162».
در مسئله ی جانشینی، مهدی گرفتار مشکلی بود که وقتی هم پدرش بدان دچار شد. در عملی که در زمان منصور شد خلافت پس از مهدی باز به عیسی بن موسی داده شده بود و مهدی می خواست پسر خود موسی الهادی را ولیعهد کند و عیسی باز راضی نمی شد. مدتی به پیغام و تهدید گذشت و عاقبت عیسی را با ده میلیون درهم نقد و مقداری املاک در ناحیه ی زاب راضی کردند و برای هادی بیعت گرفتند و پس از چندی هارون پسر دوم خلیفه را هم به جانشینی هادی اعلام کردند.
ولیکن خَیْزُران که مادر هر دو پسر بود می خواست هارون نفر اول باشد برای آنکه خَیْزُران او را بیشتر دوست داشت. برای این کار مشغول اقدام و دسیسه کاری شد و برای نخستین دفعه در تاریخ عباسیان مداخله زنها در امور خلافت نمودار شد. برمکیها به مناسبت آنکه تربیت هارون را خلیفه به عهده ی آنها گذاشته بود با خیزران همدست شدند. خلیفه که در مقابل اراده ی سوگلی خود عاجز بود از موسی الهادی که در این موقع در گرگان مشغول جنگی بود تقاضا کرد که استعفا بدهد و او حاضر نشد. پس خلیفه برای ملاقات و اقناع او شخصاً به قصد گرگان حرکت کرد و در رسیدن به ماسَبَذان ناگهان مرد «محرم 169» و علت مرگش به روایتی آن بود که در پی شکاری وارد درگاهی شد و پشتش به سر درگرفت و شکست. به روایت دیگر یکی از سوگلی ها برای کشتن سوگلی دیگر گلابی مسمومی تهیه کرده بود و آن گلابی به دست مهدی رسید و نفهمیده خورد و مرد. احتمال آنکه هادی تعبیه ای کرده باشد داده نشده است.
مهدی اهتمام شدیدی به تعقیب زنادقه داشت و متصدی مخصوصی برای اداره ی این کار معین کرده بود و مأمورین در همه جا زنادقه را می جستند و می کشتند. هر منحرف از دین را زندیق می نامیدند و ظاهراً این کلمه در زمان ساسانیان گاهی به همین معنی وسیع استعمال می شده است. (17) این زِندیق کشی در ضمن وسیله ی استفاده ای برای دسیسه سازی های درباری شده بود و هرکس را که می خواستند مورد غضب خلیفه قرار دهند از آن استفاده می کردند چنانکه ربیع حاجب در مورد ابوعبدالله وزیر کرد (18). جانشین مهدی نیز سیاست او را در باب زنادقه تعقیب کرد.

هادی در خلافت خود نخستین کاری که کرد آن بود که مادر خود خیزران را از مداخله ی در امور مملکت ممنوع کرد به عنوان آنکه این کار باب زنان نیست و تو باید به نماز و طاعت خود بپردازی نه به کار کشور. خیزران با اندوه تمام به جای خود نشست ولیکن رجال دولت و ارباب رجوع به عادت سابق هر روز انبوهی به دربار او جمع می شدند تا آنکه سرانجام خلیفه مردم را علناً از مراجعه به خیزران منع کرد و حتی روایت است که یک روز شیرینی مسمومی برای خیزران فرستاد که شاید از شرّش خلاص بشود و او احتیاط کرد و نخورد.
هادی به مشکل همیشگی خلفا برخورد، مشکل جانشینی. هادی می خواست پسر نابالغ خود جعفر را ولیعهد کند پس بر هارون برادر خود که ولیعهد بیعت شده و قانونی بود سخت گرفت و یحیی برمکی را که حامی و مشوق هارون به مقاومت بود حبس کرد و سرانجام به صلاحدید نوکرها و سرداران خود تصمیم گرفت که به زور هارون را خلع کند. خیزران کهنه کنیز دست به کار زد و نقشه ای را که برای قتل خلیفه کشیده بود، نقشه ای که برای بعدیها سرمشق و نمونه شد، به موقع اجرا گذاشت. نیم شبی کنیزان خیزران بر سر خلیفه ریختند و او را خفه کردند «ربیع الاول170» و یکی از صاحب منصبان درباری را بر سر جعفر فرستادند تا او را از خواب برانگیخت و برای هارون از او بیعت گرفت. هادی در موقع مرگ 26 سال داشت و مدت خلافتش 13 ماه و چند روز بود. هارون بر جنازه اش نماز خواند و در قصر سلطنتی عِیساباد دفنش کردند.
در زمان هادی حسین بن علی بن حسن از سادات در مدینه خروج کرد و به مکه رفت و در آنجا محمد بن سلیمان عباسی با لشکری که از میان حاجیها جمع کرده بود با او جنگ کرد و حسین با عده ای کشته شد و او معروف به حسین صاحب فَخ است به نام محلی که در آنجا کشته شد «ذوالحجه 169».

در مرگ هادی برادرش هارون که در این وقت جوان 23 ساله ای بود به تخت نشست، خیزران دوباره خلافت مدار شد و با کمک یحیی برمکی کارها را به دست گرفت ولی زیاد طول نکشید و در سال 173 مرد. از آن پس هارون به استقلال مشغول خلافت شد و از کفایت و کاردانی برمکیها استفاده می کرد.
هارون یکی از مشهورترین خلفای عباسی است و نویسندگان از سرگذشتهای او بسیار نقل کرده اند ولی بیشتر این منقولات وقایع زندگی خصوصی و صحبت بزم و ندیم و کنیز و غلام و بخشش و امثال آن است که بسیاری از آنها نیز ساخته ی تخیل است و به هر حال وقایع درجه ی اول در زندگانی هارون کم است و به اندازه ی شهرت او نیست. هارون مردی سفردوست و خوشگذران بود. هوای بغداد را نمی پسندید و همه عمر در اطراف بغداد در پی پایتخت خوش آب و هوایی می گشت و در حقیقت مرکز معینی نداشت. هارون زیاد به حج و جهاد می رفت و بعضی اوقات احرام حج را از بغداد می بست.
یحیی برمکی با پسران کاردان و لایق خود زحمت خلیفه را کم کرده بود و کارهای کشور و لشکر را با کفایت تمام اداره می کرد. یکی از سادات حسنی، یحیی بن عبدالله برادر نفس زکیه، در کوهستان دیلم خروج کرد «176». هارون بیمناک شد، فضل بن یحیی را به امارت ولایات مرکزی و گرگان و مازندران نصب کرد و دفع یحیی را از او خواست. فضل به آنجا رفت و به ملاطفت یحیی را حاضر به تسلیم کرد و امان نامه ی مؤکدی به مهر فقها و قاضیان و بزرگان بنی هاشم از هارون برای او گرفت و او را با خود به بغداد آورد. هارون به خاطر فضل یحیی را احترام کرد و نگاهداری او را به خود فضل گذاشت. فضل پس از چندی یحیی را بی اطلاع خلیفه اجازه ی بازگشتن به مدینه داد. هارون خشم گرفت ولی فعلاً عمل فضل را تحسین کرد، پس از چندی کس فرستاد تا یحیی را از مدینه آوردند و حبس کردند و او در زندان ظاهراً به سم وفات یافت. در سال 176 در شام میان یمنی ها و مُضریها فتنه عصبیت به شور آمد و عده زیادی کشته شدند. موسی بن یحیی برمکی را از بغداد به آنجا فرستاد و او مدتی در آنجا ماند تا فتنه را خوابانید و اوضاع آرام گرفت. در مصر کار وصول مالیات مختل شده بود و والی آنجا موسی بن عیسی عباسی خیال یاغیگری داشت. هارون مصر را به نام جعفر برمکی کرد و او یکی از مستوفیهای ایرانی را به آنجا فرستاد و چون کار قرار یافت هارون مستوفی درست کار را برداشت و آن نظم برهم خورد. در افریقای شمالی عَبْدَوَیه انباری با لشکر آنجا طغیان کرد و عامل خلیفه را به قتل رسانید؛ یحیی برمکی با فرستادن دو تن از کسان خود کار آنجا را اصلاح کرد. عَبدَوَیه به اطمینان یحیی تسلیم شده به بغداد آمد و مورد احسان یحیی قرار گرفت. بدین شکل برمکی ها قلمرو پهناور خلافت را با سیاستی آمیخته با تدبیر و جوانمردی اداره می کردند و ثابت شد که در ملکداری روشی غیر از روش زیاد بن ابیه و حَجاج بن یوسف نیز ممکن است.
ولیکن روش برمکیها با مزاج خلیفه که علاقه ی مفرطی به جمع پول داشت سازگار نبود. خراسان را به علی بن عیسی بن ماهان داد با آنکه یحیی مصلحت ندانست و علی بن عیسی در خراسان دست به ظلم و اخاذی گشود به شدتی که مردم به ستوه آمدند و نامه ها و شکوه ها به اطرافیان خلیفه فرستادند و البته مؤثر نبود. اما در این میان به گوش هارون رسید که علی بن عیسی قصد یاغی شدن دارد. خلیفه مضطرب شده به ری آمد و در آنجا علی بن عیسی با پیشکشیِ هنگفتی به دیدار خلیفه آمد علاوه بر هدیه هایی هم برای اطرافیان، خلیفه را خوش آمد و به یحیی به تعرض گفت تو بودی که می گفتی علی بن عیسی را نباید به خراسان فرستاد، چه خوب شد که به حرف تو گوش نکردیم. یحیی در طی جواب مفصلی نشان داد که برای چاپیدن مردم با قدرتی که هست راههای آسان تر و نزدیکتر از این هست. (19)
سرانجام خلیفه به استیصال برمکی ها مصمم شد و شبی مسرور خادم را با عده ای از غلامان فرستاد تا سر جعفر بن یحیی را بریده به محضر خلیفه آوردند و فرمان داد تا یحیی را با سایر برمکیان گرفته به زندان بردند و اموال آنها را ضبط کرد «محرم 187». علت این تصمیم ناگهانی را به اختلاف نوشته اند، بعضی می گویند به واسطه ی معاشقه ی جعفر با عبّاسه خواهر هارون بوده است که خود هارون در مجلس شراب باعث آن آشنائی شده بود ولی به نتیجه ی آن راضی نبود؛ برخی معتقدند که موضوع یحیی بن عبدالله حسنی باعث این اقدام بوده است که برمکیها او را بی اجازه ی خلیفه آزاد کردند، عده ی دیگر می گویند هارون از نفوذ و سلطه ی برمکیها به تنگ آمده بوده است، ولی در این صورت چه شد که به کشتن جعفر تنها اکتفا کرد و از کشتن باقی خانواده صرفنظر کرد به طوری که پس از مدتی آنها را آزاد کرد، بعضی اخبار حاکی است که صحبت زندقه ی برمکیها نیز درمیان بوده است، خلاصه آنکه مطلب درست روشن نیست و ممکن است که علتهای متعدد داشته باشد. مسعودی می گوید پس از برمکیان کارها مختل شد و مردم، بی تدبیری و سوءِسیاست هارون را معاینه دیدند. (20)
هارون هم در سالهای اول خلافت کار جانشینی را معین کرد و پسر خود محمد ملقب به امین را که مادرش زبیده نواده ی منصور بود جانشین قرار داد «173». با آنکه پسر دیگرش عبدالله ملقب به مأمون بزرگتر از محمد بود ولی مادرش کنیز بود. ده سال بعد مأمون را خلیفه ی بعد از محمد قرار داد و از هر دو برادر به وفاداری نسبت به هم نوشته گرفت و آن نوشته ها را در کعبه گذاشت که محفوظ بماند. پس از چندی پسر سوم خود قاسم را به عنوان جانشین پس از مأمون مقرر کرد ولی با قید آنکه مأمون در خلافت خود خلع و اثبات او را خواهد داشت.
جهاد با روم (بیزانس) زیاد مورد اهتمام هارون بود، چنانکه گفتیم خود او مکرر به غزو رفت. در اواخر پسرش قاسم را به عنوان نذر به این کار گماشته بود، از دریا و خشکی غازیان جنگ می کردند و گاهی صلح و مبادله ی اسرا نیز واقع می شد. در زمان هارون دو نوبت سفیر از طرف شارلمان پادشاه فرانکها به مقرّ خلافت آمد. در این موقع فرانکها به طرفداری از پاپ با امپراطور بیزانس که مخالف مذهبی پاپ بود، سر جنگ داشتند و می خواستند خلیفه را تشویق کرده باشند. در سال 191 هارون امر کرد کلیساهایی را که در مرزها بود خراب کردند و سِنْدی بن شاهک داروغه بغداد را فرمان داد تا اهل ذمه بغداد را وادار کند لباسی غیر از لباس مسلمانان بپوشند. امپراطور بیزانس با خزرها وصلت کار شده بود و در نتیجه خزرها در سال 183 از دربند به خاک اسلام وارد شده قتل و غارت عظیمی کردند به طوری که می گویند صدهزار نفر از مسلمانان و اهل ذمّه کشته شد و پس از آن خزرها بازگشتند. در این اوقات در افریقای شمالی نیز به واسطه ی خروج یکی از سادات حسنی، ادریس، آشفتگی پیدا شده بود. ابراهیم بن الاغلب تسکین آنجا را از هارون قبول کرد به شرط آنکه ولایت آنجا در خاندان او بماند و هارون از گرفتاری به جنگهای داخلی این شرط را قبول کرد و با این عمل افریقا از قلمرو او جدا شد و خاندان اغلبی مالک مستقل آنجا شدند.
در اطراف کشور خوارج و یاغیها متوالیاً خروج می کردند و سرکوب می یافتند و گاهی با دشواریهای بسیار. از جمله خرّم دینان یا مُحَمِّره بودند که در آذربایجان ظهور کرده بودند و هرچند فعلاً از لشکر اعزامی خلیفه شکستی خوردند ولی از میان نرفتند. در سیستان حَمزة بن آترک (آذرک) خارجی پیدا شد «177هـ» و تا وقتی که از پا درآمد خرابیهای بسیار در خراسان کرده بود (21). مهمتر از همه شورشی بود در خراسان که مردم از جور علی بن عیسی بن ماهان والی خراسان به ستوه آمده بودند و چون از دادرسی خلیفه مأیوس بودند سر به شورش برآوردند و رافع بن لیث نواده ی نصر بن سیّار را که او نیز سابقه ی ستمی از علی بن عیسی داشت به پیشوایی خود برداشتند. هارون هَرثمة بن اَعْیَن را در ظاهر به عنوان کمک به علی بن عیسی و در باطن برای گرفتن و ازاله ی شرّ او از خراسان به مرو فرستاد و او علی بن عیسی را گرفته نزد خلیفه فرستاد و اموالش را ضبط کرد، و رافع در سمرقند بود، پس هارون به قصد تصفیه کار رافع خود روانه ی خراسان شد و مأمون را که خطه ی خراسان به نام او بود با خود برد. در راه بیمار شد یا بیماری ای که از سابق داشت شدت کرد. این بیماری چه بوده است معلوم نیست. در طوس مأمون را به مرو فرستاد و خود به واسطه ی شدت بیماری آنجا ماند. در آخرین لحظه های زندگی برادر رافع را که گرفته بودند نزدش آورند، قصاب خواست و دستور داد تا برادر رافع را به چهارده پاره کردند و این آخرین لذت خلیفه بود و پس از آن به فاصله ی چند ساعت مرد «جمادی الاخره 1933» در سن 45 سالگی. هارون مردی سفید چهره و فربه بود و موی مجعدی داشت که اثر سفیدی در آن نمودار شده بود.
در زمان هارون امام موسی بن جعفرالکاظم (علیه السلام) در بغداد در زندان وفات یافت. هارون امام را در سال 179 از مدینه به بصره فرستاد نزد حاکم آنجا عیسی بن جعفر حبس کرد سپس دستور داد تا امام را به بغداد آوردند و نزد سِنْدی بن شاهک داروغه ی بغداد محبوس ساختند تا در سال 183 در آن زندان به سن پنجاه و پنج یا چهارسالگی در ماه شوّال وفات یافت و نزد شیعه مسلم است که هارون او را مسموم کرد. و چون امام درگذشت جنازه ی او را در منظر عامه گذاشتند و فقها و قضات را آوردند تا ببینند که آثار جراحت و اختناق نیست پس در مقابر قریش به خاک سپردند (22). روایات حاکی است که در زمان مهدی نیز امام را به بغداد آورده حبس کردند ولی مهدی به واسطه ی خوابی که دید او را از زندان درآورد و با احترام به مدینه مراجعت داد (23).

خلافت امین تقریباً پنج سال دوام یافت از سال 193 تا 198 و قسمت عمده ی آن به زدوخورد با برادرش مأمون گذشت. امین جوان عیّاش و بی فکری بود و زیر نفوذ فضل بن ربیع وزیر واقع شده بود. در سال دوم خلافت به دستور وزیر فرمان داد تا نام موسی پسر خلیفه را در خطبه ی جمعه پیش از نام مأمون ذکر کردند یعنی مأمون را از ولایت عهد عقب انداختند برخلاف قرارداد وصیت هارون. پس مأمون که در خراسان بود به حساب کار خود پرداخت، ارتباط خراسان را با بغداد قطع کرد، رافع بن لیث را که در ماوراءالنهر همچنان نافرمان بود با صلح آبرومندانه ای وادار به تسلیم کرد و سرانجام جنگ میان دو برادر اعلان شد. از بغداد علی بن عیسی را با لشکری به قصد خراسان روانه کردند و با او زنجیری از نقره برای به زنجیر کردن برادر نافرمان. ولی این لشکر در ری به دست سردار مأمون طاهر بن حسین ذوالیمینین شکست یافت. لشکر دیگری از بغداد فرستادند و آن نیز در همدان از پا درآمد. امین دیگر لشکر نداشت عده ای از شام آوردند در حالی که در شام کلبیها و قیسیها با هم جنگ عصبیت داشتند. این عده ی شامی نیز در اولین برخورد با دشمن فرار کردند. لشکرهای مأمون به فرماندهی طاهر و هَرثمه پیش می رفتند. بصره و کوفه و دو شهر مقدس مکه و مدینه خلیفه ی نو را قبول کردند. چیزی نگذشت که بغداد محاصره شد و امین در قصر «الخُلد» پناه گرفت. شهر آشفته شده بود، عده ای که بیشتر از «اَبناء» یعنی ایرانیها بودند علناً به طرفداری مأمون برخاسته بودند، خلیفه از بی کسی برای تسلط بر اوضاع نیرویی از لاتها و عیّارهای شهر تشکیل داده بود که خود آنها بیشتر باعث ناامنی شده بودند. سرانجام خلیفه جز تسلیم چاره ای ندید ولی می خواست این تسلیم به هرثمه باشد نه به طاهر زیرا اطرافیان خلیفه به سابقه ی آشنایی، به هرثمه بیشتر اطمینان داشتند. شباهنگام خلیفه و هرثمه بر روی دجله به ملاقات یکدیگر آمدند، طاهر که به وسیله ی جاسوسان خود از همه چیز اطلاع داشت عده ای فرستاد تا بر قایق خلیفه و هرثمه حمله کردند و آن هر دو به آب افتادند. مأمورین، خلیفه را گرفتند نزد طاهر بردند و او فرمان داد تا سرش را بریدند و برای مأمون به خراسان فرستاد. «25 محرم 197»
فرزند کنیزک ایرانی به جای پسر زبیده ی عباسی خلیفه شد. تمایلات ایرانی مأمون و وزیرش فضل بن سهل سرخسی باعث رنجش عناصر عربی شد و در بغداد به دور یکی از علویان نامش محمد بن ابراهیم معروف به ابن طباطبا جمع شدند و شورشی به سرکردگی ابوالسّرایا که سابقاً از طرفداران مأمون بود در کوفه به سال 199 برپا شد. ولی ابن طباطبا به مرگ ناگهانی ای درگذشت و ابوالسّرایا به دست هرثمه و حسن بن سهل که از طرف مأمون متصدی عراق بودند افتاد و به فرمان حسن به قتل رسد. میانه ی حسن و هرثمه بهم خورده بود، هرثمه را مأمون به ایالت شام و حجاز مأمور کرد ولی او به عنوان لزوم دیدن خلیفه و عرض ناروائیهای حسن روانه ی خراسان شد. مأمون با موافقت فضل هرثمه را به زندان کرد و پس از چند روز او را در خفا کشتند. در عربستان نیز شورشهایی از طرف علویان و زیدیها برپا شد. زید بن موسی الکاظم معروف به زیدالنار نیز به همراهی برادر ابوالسرایا در انبار و بصره خروج کرد ولی هیچیک از این قیامها به نتیجه ای نرسید. در بغداد مردم به مخالفت با حسن بن سهل و اعتراض بر رفتاری که نسبت به هرثمه شده بود قیام کردند و خواستند منصور بن المهدی را به خلافت بردارند. در این موقع مأمون در خراسان بود و از آنجا کس به مدینه فرستاد تا علی بن موسی الرضا (علیه السلام) را با احترام به خراسان آوردند و او را به ولایت عهد خود معین کرد و دختر خود را به ازدواج او درآورد. بغدادیها برآشفتند و ابراهیم بن المهدی را به خلافت برداشتند؛ مصر نیز منقلب شد، آذربایجان را بابک خرّم دین تصرّف کرد.
مأمون از طوس به جانب عراق حرکت کرد، در سرخس فضل بن سهل را جمعی در حمام بر سرش ریخته کشتند «اوائل 202» و اینها شاید از باب دوستی با خلیفه خواسته بودند که او را از وزیر خطرناکی نجات بدهند هرچند ظاهراً خلیفه خود به این کار راضی نبوده و برای رفع اتهام از خود کشندگان را مجازات کرد و برای دلجوئی خانواده ی فضل دختر برادر او حسن را به زنی گرفت. در رسیدن به طوس امام رضا (علیه السلام) نیز به وسیله ی سمی چنانکه در روایت شیعه مسلم است رحلت کرد. در ری خبر رسید که حسن بن سهل والی عراق که در واسط اقامت داشت ناگهان دیوانه شده و بدرالمجانینش برده اند. با این وقایع بر اهل بغداد معلوم شد که مأمون برای تغییر سیاست خود حاضر شده است پس ابراهیم بن المهدی را واگذاشتند و مأمون بی مزاحم وارد پایتخت شد «204» و پرچمها را که از زمان ولیعهدی امام رضا (علیه السلام) به رنگ سبز درآورده بودند دوباره سیاه کردند و مالیات عراق را به عنوان انعام به مردم بخشیدند.
مأمون با وجود گرفتاریهای فراوان خود به حمایت علم و ادب و تشویق دانشمندان اهتمام داشت و در زمان او اشخاص مهم در رشته های مختلف پیدا شدند از قبیل شافعی و احمد بن حنبل دو فقیه بزرگ اهل سنت، بخاری محدث معروف صاحب کتاب صحیح، واقدی مورخ، ابوتمام شاعر بزرگ عصر معتصم و مؤلف کتاب حماسه، اسحاق بن ابراهیم استاد موسیقی و غیراینها. ولی کار عمده ترجمه کتابهای فلسفی و علمی یونان بود که در عصر مأمون و به تشویق او توسعه یافت. نخستین دانشگاه را در اسلام مأمون ساخت و آن بیت الحکمه بود که بنگاهی بود برای تعلیم و دارای کتابخانه و رصدخانه ای بود.
مأمون به بحث و مذاهب و آراء علاقمند بود و مجالسی برای این کار داشت که متکلمین فرقه های مختلف در آن جمع می شدند و به بحث و استدلال می پرداختند. مأمون به عقیده ی معتزله در باب خلق قرآن معتقد شده بود و می خواست این عقیده را شایع کند ولی فقها، و محدثین مخصوصاً احمد بن حنبل و پیروانش آنرا بدعت می دانستند. مأمون بر آنها سخت گرفت و حبس و تازیانه را به کار انداخت و به قول حنبلیها «دوره محنت» پیش آمد ولی در همین اوقات مأمون در سفر جهاد بر اثر بیماری مختصری به سن 48 سالگی در طَرْسوس درگذشت «218».
مقارن این احوال خراسان از قلمرو خلافت برای همیشه خارج شد بدین ترتیب که طاهربن الحسین سردار معروف را که مردی ایرانی نژاد و فارسی زبان بود مأمون به ایالت خراسان فرستاد که اوضاع آشفته آنجا را آرام کند، او در این کار موفق شد ولی داعیه ی استقلال پیدا کرد و یک روز در خطبه ی جمعه نام خلیفه را حذف کرد، هرچند همان شب ناگهانی مرد اما خراسان از دست رفته بود و خلیفه ایالت آنجا را به پسر طاهر واگذار کرد که جز آن نمی توانست. پس خاندان طاهری در آنجا استقرار یافت و از این پس جای خراسانیها را در دستگاه خلافت غلامان ترک گرفتند.

پی نوشت ها :

1.ابوالعباس عبدالله بن محمد بن علی بن عبدالله بن العباس بن عبدالمطَّلب.
2.مروج الذهب، ج2، ص 150.
3.طبری، ج9، ص 153.
4.کذا در طبری، ولی ابن اسفندیار نام قاتل را «طوس» نوشته است. رک: تاریخ طبرستان 174.
5.راوندیه یا روندیه، از شیعیان عباسی خراسان بوده اند که به امامت عباس عموی پیغمبر اعتقاد داشته اند و چند دسته بوده اند و به ابومسلم ارادت عجیبی داشته اند. رک: فِرَق الشیعه 46.
6.رک: مَقاتل الطالبیین، ص 87.
7.باخَمرا بر وزن پابرجا موضعی بوده است میان کوفه و واسط. در زمان یاقوت قبر ابراهیم در آنجا مزار بوده است.
8.طبری ج9، ص 320.
9.به روایت مروج الذهب در زندان خفه اش کردند و بعد سقف را بر سرش ریختند که بگویند زیر آوار سقف تلف شده است.
10.تفصیل این فتح را در ابن اسفندیار ببینید.
11.التنبیه و الاشراف 296.
12.ارشاد مفید، چاپ طهران.
13.بحار ج11 ص 165.
14.به فتح اول و سکون دوم به معنی بخیل است.
15.مختصرالدول 218.
16.طبری ج9 ص 342.
17.ماسینیون در کتاب «شهادت حلّاج» ج1 ص 186.
18.رک: طبری ج9، ص 339.
19.علاوه بر طبری نگاه کنید به تاریخ بیهقی (ص 416) که این داستان را به تفصیل نوشته است.
20.التنبیه و الاشراف 199.
21.تفصیل را در تاریخ سیستان ببینید.
22.اصول کافی 193 و ارشاد مفید.
23.تذکرة خواص الامه چاپ تهران 197.

منبع مقاله :
فیاض، علی اکبر (1390)، تاریخ اسلام، تهران: مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، چاپ هجدهم